صفحه اصلی / داستان های نوشته شده کاربران / بهار منجمد
بهار منجمد تعداد بازدید : 13
|
|||||||
alan
|
بهار منجمد داستانی رو که می خونید از روی احساسات نوشته ام و منظر خاصی از آن نداشته ام اگرم داشتم بهتره مثل یک راز بمونه پیش خودم باران،باران تند و خشن می بارد و گویی به زمین سیلی می زند.باران هم مثل من است.او هم مانند من ناراحت است.از زمان جدا شده ام.دیگر احساس نمی کنم گویی احساسات ندارم.مانند انسانی بی روح،سرد و خشک.ماشین حرکت می کند.هر لحظه که می گذرد احساس می کنم سرعت ماشین بیشتر می شود.به اطرافم خیره شده ام.هوا بهاری است و باران همه جا را خیس کرده است.درختان سبز و قد کشیده کنار جاده را نگاه می کنم.بیشتر خیره می شوم.انگار آن ها هم مرا نگاه می کنند.شاید دارند برایم گریه می کنند.راننده از سرعت ماشین می کاهد.ماشین متوقف می شود.ماشین های دیگری هم به ترتیب در کنار ما می ایستند.این همه آدم با هم در یکجا...هر کدام اینها قصه ای برای گفتن دارند.قصه ی زندگیشان،قصه ی دردهایشان،قصه ی نداشته هایشان،قصه ی آنچه که از دست داده اند و قصه ی آنچه از آن ها گرفته شده است.ماشین ها دوباره حرکت می کنند.آدم ها می روند.قصه هایشان نصفه و نیمه می ماند.فقط خدا است که تا آخر این قصه ها را می شنود.خدا هم...من در این ماشین تنها نیستم.سه نفر دیگر هم هستند.سه نفر دیگر از خانواده ی من.اما انگار آن ها هم مرا نمی بینند.ماشین دیگری همزمان با ما در مسیری حرکت می کند.کودکی غریبه از پنجره ماشین به من نگاه می کند.لبخندمی زند.توان جواب دادن به لبخند او را ندارم.او ثانیه ای دیگر به من خیره می ماند و بعد لبخندش جای خود را به ناراحتی می دهد.چهره اش معذب می شود.باران بر صورت او هم سیلی می زند.من اشتباه کردم.قطعا من احساسات دارم.اگر نداشتم ناراحتی تمام دنیا را بر دوش خود احساس نمی کردم.چرا که شاید ناراحتی من از هر خوشحالی زیباتر و قشنگ تر باشد. نویسنده:هامون حمزه |
||||||
شنبه 21 تیر 1393 - 12:25 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
کپی برداری از مطالب انجمن تنها با ذکر منبع مجاز و همگام با شرع میباشد