loading...
وبسایت فرهنگی،هنری فرننگ
هامون حمزه بازدید : 51 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)

با داستانی دیگر به قلم خودم با من همراه شوید امیدوارم که خوشتان بیاید.



برای خواندن این داستان به ادامه مطلب بروید "


باران،باران تند و خشن می بارد و گویی به زمین سیلی می زند.باران هم مثل من است.او هم مانند من ناراحت است.از زمان جدا شده ام.دیگر احساس نمی کنم گویی احساسات ندارم.

مانند انسانی بی روح،سرد و خشک.

ماشین حرکت می کند.هر لحظه که می گذرد احساس می کنم سرعت ماشین بیشتر می شود.به اطرافم خیره شده ام.هوا بهاری است و باران همه جا را خیس کرده است.درختان سبز و قد کشیده کنار جاده را نگاه می کنم.

بیشتر خیره می شوم.انگار آن ها هم مرا نگاه می کنند.شاید دارند برایم گریه می کنند.

راننده از سرعت ماشین می کاهد.ماشین متوقف می شود.ماشین های دیگری هم به ترتیب در کنار ما می ایستند.این همه آدم با هم در یکجا...

هر کدام اینها قصه ای برای گفتن دارند.قصه ی زندگیشان،قصه ی دردهایشان،قصه ی نداشته هایشان،قصه ی آنچه که از دست داده اند و قصه ی آنچه از آن ها گرفته شده است.

ماشین ها دوباره حرکت می کنند.آدم ها می روند.قصه هایشان نصفه و نیمه می ماند.فقط خدا است که تا آخر این قصه ها را می شنود.خدا هم...

من در این ماشین تنها نیستم.سه نفر دیگر هم هستند.سه نفر دیگر از خانواده ی من.اما انگار آن ها هم مرا نمی بینند.

ماشین دیگری همزمان با ما در مسیری حرکت می کند.کودکی غریبه از پنجره ماشین به من نگاه می کند.لبخندمی زند.توان جواب دادن به لبخند او را ندارم.او ثانیه ای دیگر به من خیره می ماند و بعد لبخندش جای خود را به ناراحتی می دهد.چهره اش معذب می شود.باران بر صورت او هم سیلی می زند.

من اشتباه کردم.قطعا من احساسات دارم.اگر نداشتم ناراحتی تمام دنیا را بر دوش خود احساس نمی کردم.چرا که شاید ناراحتی من از هر خوشحالی زیباتر و قشنگ تر باشد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    کدهای اختصاصی