loading...
وبسایت فرهنگی،هنری فرننگ
هامون حمزه بازدید : 46 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

عنوان داستانی طرد شده ، از اولین کار های منتشر شده ی من هست که هر چند وقت یکبار به صورت دیجیتال منتشر می شود.ساخت برنامه این عنوان نیز بر عهده هومان حمزه بوده است. برای دانلود برنامه و خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

طرد شده  قسمت اول از فصل اول 

دوستان عزیز توجه داشته باشید که ابتدا باید فایل exe رو از فایل zip خارج کنید و سپس اجرا کنید.برنامه هیچ نیازی به نصب نداره و فقط هم چند مگ حجم داره.

منتظر قسمت دوم باشید...                                            دانلود فایل

 



در حال گذر از روي پلي هستم و به اين فکر مي کنم که چقدر خوب است حداقل اين زير مي توان از گرماي خورشيد در امان بود،کمي مکث مي کنم و نا خودآگاه به ماشين هايي که از زير پل عابر پياده عبور مي کنند خيره مي شوم ،ماشين هايي که ممکن است در مسافتي نه چندان دور به سراغشان بروم و ...

از فکر و خيالم بيرون مي آيم،از وقتي که به سان فرانسيسکو آمدم از اين شهر خوشم آمده،قبلا کار هايم خيلي اينجا طول نمي کشيد اما فکر مي کنم سه هفته اي باشد که به اين شهر آمده ام،خيابان هاي شلوغي دارد و فکر مي کنم اين شهر هيچوقت باعث دل گرفتگي نشود.از پله هاي فلزي پل پايين مي آيم و و اطرافم را نگاهي ميندازم.به طرف پارکي که حدودا شايد 200 متر با آن فاصله داشته باشم راه مي افتم تا کمي بشينم و استراحت کنم.درختان پارک به نظر اصله مي آيند و بيشترشان قد کشيده و سر در آسمان ها دارند.مردم زيادي در اين پارک هستند که بعد مي فهمم اين پارک همان گلدن گيت معروف است که قبلا هم در قسمت هايي از آن گشت و گذاري داشتم.در همين حين توجهم به دو پسر جلب مي شود که بسيار جوان هستند.يکي از آن ها سيگاري روشن مي کند و ديگري بعد از ديدن اين کار او عصباني مي شود و گويي سعي مي کند به اوم بفهماند که سيگار چه مضراتي دارد،اما پسر فقط در جواب به آن يکي خر خر مي کند و به کارش ادامه مي دهد.بي توجه به آن دو پسر از صندلي که روي آن نشسته بودم بلند مي شوم  تا به قسمت هاي ديگر پارک سر بزنم.کمي که  از محل قبلي دور مي شوم،صداي ساز و موسيقي به گوشم مي خورد.حدس مي زنم نوعي اجراي موسيقي باشد.از اينجا و آنجا رفتن خودم خسته مي شوم و به فکر اين مي افتم که سعي کنم از صحبت هاي مردم پارک چيزي بفهمم تا سرگرم باشم.قرار است بزودي شخصي را ملاقات کنم که براي او به سان فرانسيسکو آمده ام.خودم را به مردي ميان سال نزديک مي کنم و متوجه مي شوم او امروز مسابقه سوار کاري در پيست اسب سواري گلدن گيت دارد.با سرعتي آرام به طرف پيست حرکت مي کنم.دوست ندارم خيلي زود به آنجا برسم تا معطل شوم.تماشاي اينجور مسابقات را دوست دارم،مسابقاتي که هيچگاه مشخص نيست که چه کسي قرار است در آن ها پيروز شود.راه نسبتا طولاني است اما هر جور که مي شود سعي مي کنم براي تماشاي مسابقه به پيست برسم.زمان بنديم درست بود وقتي مي رسم،سوارکاران در حال آماده شدن براي مسابقه هستند و فکر مي کنم در کمتر از ده دقيقه ديگر مسابقه شروع بشود

مسابقه شروع مي شود و هيجان مردم را فرا مي گيرد.بيشتر توجهم به اسب ها است تا خود سوارکاران.اسب ها برايم موجودات جالبي هستن.مرد ميان سال پس از گذشت هفت دقيقه از شروع مسابقه در جايگاه چهارم است و به نظر مي آيد براي اول شدن خيلي تلاش مي کند.سوارکاران هر کدام با بيشترين تواني که دارند سعي مي کنند در اين ميدان خودي نشان بدهند.

همچنان مسابقه را دنبال مي کنم،مرد ميانسال توجهم را جلب مي کند.مانند بقيه سوارکار ها سخت تلاش مي کند.خستگي در همين ابتدا در چشم هايشان موج مي زند.

بارها با خودم گفته ام چرا اين کار ها بايد انجام شود؟

معلوم است چون امثال من سرگرم شوند

موج تشويق ها و همهمه هاي مردم تماشاچي مرا با خود مي برد.سر و صدا زياد است و مرا عصباني مي کند.شايد هم براي چيز ديگري اين حالت به من دست داده است،براي حسي آشنا.

در همين حال که من با خودم فکر مي کنم سکوتي مرا از فکر و خيال بيرون مي آورد.سکوتي که سرماي ترس را در خود دارد.....


همان مرد،همان مرد ميانسالي که در پارک توجهم را جلب کرد،در حين مسابقه از روي  اسب افتاده است.وقت ندارم حدس بزنم براي چه اين حادثه پيش آمده،فکر کنم بدجوري آسيب ديده است.جالب است که بايد زود تر متوجه مي شدم.قسمتي از حرف هايم را شايد بلند گفته ام.مردي با سري طاس  که دو رديف بالاتر از صندلي که من روي آن نشسته ام،نشسته است خيره نگاهم مي کند.

اما او مرا نمي بيند همچين چيزي امکان ندارد اين فقط خيال من است.او مي خواهد حادثه را نگاه نکند.

از ديوار جلوي صندلي ها مي پرم با سرعت به طرف ديگر،جايي که مرد ميانسال افتاده است مي دوم.کاش اين اسب ها مي توانستند بفهمند که هرگز در سرعت به من نخواهند رسيد.اطرافم را بررسي مي کنم،بقيه سوارکاران همچنان ادامه مي دهند.در طرف ديگر افرادي را مي بينم که دور مرد  بيچاره جمع شده اند.وقت تلف مي کنند،سرنوشت قابل تغيير نيست.نمي دانم اين مردم چظور حاضر مي شوند براي يک مسابقه اينطور آسيب ببينند و روي موجودات چهار پا بنشينند.


وقتي به مرد اسيب ديده مي رسم،با چشم هايي از حدقه در آمده خيره نگاهم مي کند.اين ها چشم هاي جسم او نيستند.اوضاع آنقدر ها هم بد نيست فقط بیهوش شده است.


نيروي امداد دور مرد حلقه زده اند.مرد سوارکار را بعد از بررسي هايي روي تخت کوچکي مي گذارند و او را مي برند و من اماده ي سفري ديگر مي شوم تا بفهمم بايد چکار کنم......

متن داستان


ادامه دارد....




 

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    کدهای اختصاصی